حمید هر چه حقوق می گرفت خرج بچه ها یتیم سوری می کرد

به گزارش وبلاگ کاتالوگ، یک روز قبل از اعزام حمید به سوریه و مدافع حرم شدنش، به او گفتم حمیدجان خیلی ها می گویند آنهایی که برای دفاع از حرم می فرایند، برای پول است. اگر تو هم بروی همین را می گویند. حمید رو به من کرد و گفت مادر چرا حرف مردم را گوش می کنی؟

حمید هر چه حقوق می گرفت خرج بچه ها یتیم سوری می کرد

به گزارش گروه رسانه های وبلاگ کاتالوگ، یک روز قبل از اعزام حمید به سوریه و مدافع حرم شدنش، به او گفتم حمیدجان خیلی ها می گویند آنهایی که برای دفاع از حرم می فرایند، برای پول است. اگر تو هم بروی همین را می گویند. حمید رو به من کرد و گفت مادر چرا حرف مردم را گوش می کنی؟ اگر به خاطر پول باشد که همان حقوق خودم که کت و شلوار می دوزم و حدود 4میلیون و 500هزار تومان است کفایت می نماید. حمید گفت حرف مردم را گوش نکن

برای ملاقات با خانواده شهید مدافع حرم حمید وفایی با پدرش هماهنگ می کنیم. آدرس شان ولدآباد محمدشهر در استان البرز است. با تعاریفی که از شهید حمید وفایی شنیده ام بیشتر مشتاق می شوم برای لحظاتی هم که شده پای صحبت والدینش بنشینم؛ پدر و مادری که چنین فرزند انقلابی را تربیت نموده اند که مشتاقانه زندگی مادی خویش را رها کرد و به جبهه مقاومت اسلامی رفت. حمید وفایی یکی دیگر از آن شهدایی است که همه معادلات ذهنی کینه توزان نسبت به مقاومت اسلامی که همواره به حقوق و مزایای مدافع حرم شدن و چرایی حضور رزمندگان افغانستانی در جبهه مقاومت طعنه می زدند، را به هم زد و ثابت کرد به خاطر غیرت دینی می توان از حقوق ماهانه بالای 4 میلیون و 500 هزار تومانی گذشت و مدافع حرم شد. روز مصاحبه وقتی پدر شهید حمید وفایی به استقبالم آمد اصلاً فکرش را هم نمی کردم که در این سن جوانی پدر شهید باشد. با هدایت های ایشان وارد خانه می شوم. دور تا دور خانه پر است از تصاویر شهید حمید وفایی. می نشینیم و گفت وگوی ما با مادر شهید شروع می گردد. روایت زرافشان وفایی مادر شهید را پیش رو دارید.

شاگرد امام خمینی (ره)

اولین بار که به ایران آمدم سه سال داشتم. همزمان با جنگ ایران و عراق بود. زندگی ما در ایران جوار بارگاه شاه عبدالعظیم حسنی (ع) شروع شد. من خیلی زود ازدواج کردم. همسرم احمد وفایی در نجف به جهان آمده است. پدرش فردی مؤمن و انقلابی بود. حدود شش سال در نجف زندگی نموده بودند. انقلاب که به پیروزی می رسد همسرم به افغانستان می رود. پدر ایشان از شاگردان امام خمینی (ره) بود که با ایشان رابطه داشت. وقتی ما به ایران آمدیم به شهرری رفتیم و در همان جا ادامه تحصیل دادیم و ازدواج کردیم. پدرم یک سال و نیم بعد از حضور در افغانستان به رحمت خدا رفت. پسرم حمید فرزند اول من بود. هفت سال داشت که مجدداً به افغانستان برگشتیم. روحیه انقلابی و دینی از همان کودکی در وجود حمید بود. راه و منش پدرعظیمش را برگزیده بود. وقتی حمید 16 ساله شد، ابتدا خودش به ایران آمد تا مادرعظیم و بستگان مان را که همگی در ایران زندگی می کردند ببیند. آن روز ها زمزمه هایی از جنگ های جبهه مقاومت می شنیدیم. شش ماه بعد آمد افغانستان و مجدداً قصد ایران کرد، این بار دیگر من و خانواده هم همراهش به ایران آمدیم. خرداد 1392 بود. حمید تا کلاس نهم را در افغانستان خوانده بود، وقتی به ایران آمدیم ترک تحصیل کرد و رفت سر کار.

خیرات حلوا

یک سال و نیم بعد کم کم حال و هوای جبهه سوریه به سر حمید زد. به من گفت می خواهم بروم جنگ! ابتدا راضی نبودم، می گفتم حمید آنجا جنگ است حلوا خیرات نمی نمایند خطر دارد!

آن موقع تلویزیون اخبار سوریه را نشان می داد و حمید که این ها را نگاه می کرد می گفت مادر ببین داعشی ها می خواهند حرم حضرت زینب (س) را خراب نمایند. چطور می گردد آن ها این نیت را داشته باشند و ما اینجا باشیم. حرف هایی در خصوص جبهه مقاومت می زد که من با خودم می گفتم حمید چقدر عظیم شده است. چقدر بیشتر از سنش می فهمد.

سال اول هر چه گفت من و پدرش اجازه ندادیم برود تا اینکه پدرش، افغانستان کاری داشت و سه ماهی در افغانستان بود. جواد در مدتی که پدرش در افغانستان بود، آن قدر اصرار کرد که من را عاصی کرد. گفتم صبر کن پدرت بیاید بعد اجازه بگیر و برو. من نمی توانم به تنهایی به تو اجازه بدهم، اگر خدای نانموده اتفاقی برایت بیفتد نمی توانم جوابگو باشم. بعد که پدرش آمد به پدرش گفت می خواهد به سوریه برود باز هم ما مخالفت کردیم. فکر می کردیم مخالفت کنیم منصرف می گردد. نزدیک ماه مبارک رمضان حمید گفت من ماه مبارک سر کار نمی روم، می مانم خانه تا روزه هایم را کامل بگیرم. نگو ماه رمضان می رفت شاه عبدالعظیم و پیگیر کار های اعزامش می شد. یک روز آمد خانه گفت مادر چای داریم؟ گفتم مگر تو روزه نیستی حمید؟! گفت رفته بودم شاه عبدالعظیم روزه ام باطل می گردد. وقتی گفت رفته ام شاه عبدالعظیم، متوجه شدم که همچنان پیگیر اعزامش است. پرسیدم برای چه رفته بودی؟ گفت مادر نگویم بهتر است شما ناراحت می شوی. گفتم خودم متوجه شدم برای چه رفتی. اما گویا گفته بودند الان اعزام نداریم من هم خرسند شدم.

قافله کربلا

حمید روز ها را در تقویم علامت می زد تا روزی که گفته اند برسد. من بیرون بودم آمدم دیدیم که خیلی خرسند است. گفت مادر، من به آرزویم رسیدم. گفتم چه شده؟ گفت تماس گرفته اند که بروم. بعد گفت می خواهم ثبت نام کنم و فقط رضایت شما را می خواهم. من گفتم من و بابا رضایت نمی دهیم، می خواهی بروی برو. حمید گفت مادرجان من می خواهم با رضایت قلبی شما راهی شوم. همان شب تلویزیون حرم حضرت زینب (س) را نشان می داد. همه ما گریه می کردیم، حمید گریه کرد و از اتاق بیرون رفت. روی پله حیاط نشست. رفتم دنبالش و نشستم کنارش. گفت مادر اگر در زمان امام حسین (ع) بودی هم همین کار را می کردی؟ اجازه نمی دادی من در قافله کربلا باشم؟! شما نمی دانید که داعشی ها و دشمنان اسلام چه نیتی برای حرم بی بی زینب (س) دارند. خون من از خون علی اصغر (ع) و علی اکبر (ع) پررنگ تر است؟! وقتی این حرف را زد تمام وجودم تکان خورد. حس عجیبی پیدا کردم. با پدرش صحبت کردم و گفتم باید به حمید اجازه بدهیم برود. اگر مثلاً در خیابان با تصادف حمید را از دست بدهیم چه کنیم؟ با خودم می گفتم شهید گردد بهتر است. نمی دانید چه آشوبی در دل داشتم، می دانستم که حمید برود قطعاً شهید می گردد.

عکس یادگاری

حمید قبل از اعزام یک عکس گرفت و آمد و گفت مادر این عکس را می زنم روی دیوار، هر زمان که دلت برای من تنگ شد این عکس را نگاه کن. آن شب که این طور گفت، من با پدرش صحبت کردم و در نهایت همسرم راضی شد. گفت حالا که حمید خیلی دوست دارد برود، اشکال ندارد.

حمید دستخط بسیار زیبایی داشت. یک دفترچه داشت که در آن شعر می نوشت. آن دفترچه را با خودش به سوریه برد و دیگر هم ما ندیدیمش. حمید همان دفترچه را به پدرش داد تا رضایتنامه اش را بنویسد. همسرم دفترچه را روی اوپن آشپزخانه گذاشت، نوشت و امضا کرد. وقتی تمام شد گویی از حال رفته باشد کنار اوپن افتاد. همه ما قلباً می دانستیم که این رفتن حمید عاقبتی جز شهادت ندارد. اولین اعزام حمید مصادف شد با آخرین اعزامش. حمید در مرحله اول حضور در منطقه به شهادت رسید. روزی که می خواستم او را راهی کنم آب پشت سرش ریختم و به قدم هایش خیره شدم. قدم هایی که هر لحظه از ما و تعلقات جهانیی دورتر و به بهشت و وعده الهی نزدیک تر می شد. حمید می گفت مادر می دانی این یک ماه مبارک رمضان را در خانه ماندم تا یک دل سیر تو را نگاه کنم؟ چپ و راست می رفتم بلند می شد گردنم را بغل می کرد و صورتم را می بوسید. قبل از اعزامش هم طور دیگری شده بود. خیلی شاد بود. وقتی می دیدمش در دل خودم می گفتم حمید که برود شهید می گردد. خیلی تغییر نموده بود. وقتی به پدرش می گفتم می گفت توکل بر خدا وقتی این گونه دوست دارد بگذار برود. هر چه حضرت زینب (س) بخواهد همان می گردد.

ماندن و جنگیدن

پسرم اول برای آموزش رفت. یک ماه با ما تماس نداشت. من نگران شده بودم تا اینکه یک ماه بعد تماس گرفت و به من گفت مادرجان می دانی من کجا هستم؟ گفتم نه نمی دانم. گفت من در حرم حضرت زینب (س) هستم. باورم نمی شد. آن قدر خرسند شدم که انگار خودم در حرم هستم. گفتم حمیدجان جای من هم زیارت کن. گفت جای همه زیارت کردم حتی جای اموات. حمید همواره می گفت من می روم و تا شش ماه دیگر هم برنمی گردم. گفتم نه هر سه ماه بیا مرخصی بعد برو. می گفت نه دوست دارم فقط بمانم و بجنگم.

دلتنگ مادر

از آن به بعد هر سه روز یک بار با ما تماس می گرفت و ما را از حال و هوای خودش آگاه می کرد. یک ماه از حضور حمید گذشت. حمید موقع رفتن از مادرم که با ما زندگی می کرد خداحافظی ننموده بود، نگران بود که مادرم اجازه رفتن ندهد. یک شب تماس گرفت، گفتم مادرجان تو با مادرعظیم خداحافظی نکردی، با ایشان صحبت کن از دلش دربیاید. مادرعظیم همواره می گوید حمید با من خداحافظی ننموده و ناراحت است. گفت مادر ما امشب می خواهیم برویم، زنگ زدم با شما خداحافظی کنم دلم برایتان تنگ شده بود. داشتیم حرف می زدیم که گوشی شارژش تمام شد. دوباره زنگ زد و بعد که گفت مأموریت دارند دلشوره عجیبی در دلم افتاد. مادرم گفت برو نان بخر و نذر کن. من هر چه دعا و نماز حاجت و هر چه بود آن شب خواندم که بچه ها سالم برگردند و دشمن نابود گردد، اما بی خبر از آنجا که حمید در همان عملیات به شهادت رسیده بود و آن شد آخرین تماس ما با حمید.

بی تابی های مادرانه

دو، سه شب گذشت و حمید تماس نگرفت و من خیلی دلشوره داشتم. از مادرم خواستم استخاره بگیرد. استخاره های مادرم همه درست می آمد. مادرم سر نماز استخاره نموده و به همسرم گفته بود حمید شهید شده است، اما شما فعلاً به مادرش حرفی نزن. مادرم همواره به من می گفت احتمالاً حمید جایی است که به تلفن دسترسی ندارند. دایی ام در شهرری زندگی می کرد. همسرم با ایشان تماس گرفت و گفت اگر می گردد برو بپرس ببین چرا حمید زنگ نمی زند. دایی ام که رفته بود و اسم حمید را داده بود، آن ها اسم حمید را وارد سیستم نموده بودند و به دایی ام گفته بودند حمید وفایی شهید شده است. دایی که به خانه ما آمد اصلاً یک طوری شدم گفتم دایی برای چی آمده؟ شک به دلم افتاده بود. تپش قلبم زیاد شده بود. رفتم چای بریزم دایی ام صدا کرد بیا بنشین. تا نشستم گفت دخترم حمید شهید شده است. ابتدا ناراحت شدم، اما بعد با خودم گفتم من که می دانستم حمید شهید می گردد، من که می دانستم حمید فدایی حضرت زینب (س) می گردد، اصلاً همه ما باید فدایی بی بی شویم. کم کم خدا صبرش را به من داد و بهتر شدم و این گونه حمیدم در 9 شهریور 1395 در حلب سوریه به شهادت رسید.

بچه ها در محاصره

یکی از دوستانش که با حمید آنجا بود، سر مزار حمید آمده بود و چند تا از عکس های حمید را برایم آورده بود. از ایشان خواستم تا از حمید بگوید. او گفت حمید خیلی خوب می جنگید. در عملیات اخیر که در آن به شهادت رسید، همراه با چند نفر از نیرو ها در محاصره افتادند. حمید که گویی به نوعی سرپرستی این چند نفر را برعهده داشت نگهبانی این چند نفر را می دهد و از آن ها مراقبت می نماید تا اتفاقی برای بچه ها نیفتد. کمی بعد ترکش به پیشانی اش می خورد و خونریزی می نماید، چون تنها بوده کسی از بچه ها صدایش را نمی شنود و متوجه مجروحیت حمید نمی شوند. بعد از اتمام عملیات، بچه ها متوجه می شوند که حمید مجروح شده است، سریع آمبولانس خبر می نمایند و حمید در میانه راه در آمبولانس به شهادت می رسد. فردای همان روز راننده آمبولانسی که حمید را منتقل می کرد هم به شهادت می رسد.

مو های دوست داشتنی

پیکر پسرم 12 روز بعد از شهادتش به دست ما رسید و در شریف آباد ورامین به خاک سپرده شد. همه اقوام من و همسرم در پاکدشت هستند و برای همین ما حمید را در آنجا به خاک سپردیم تا خودمان به آنجا نقل مکان کنیم. کمی بعد ساک حمید و لباس هایش را برایمان آوردند. حمید قبل از رفتن یک سری اطلاعات از شب اول قبر و آداب تدفین و این موارد در گوشی خودش ذخیره نموده بود. همه آن ها را می خواند و به من هم می گفت مادر این ها را بخوانید. قبل از شهادتش، تقریباً اواخر ماه مبارک رمضان که ثبت نام نموده بود ابتدا رفت موهایش را که در عکسش می بینید کوتاه کرد. حمید مو های بلند و زیبایی داشت. وقتی دیدم موهایش را کوتاه نموده، گفتم حمید تو که موهایت را خیلی دوست داشتی، چه شد که کوتاهشان کردی؟! گفت مادر کسی که می خواهد مدافع حرم گردد باید از این چیز ها دل بکند. کمی بعد رفت کچل کرد. گفتم حالا چرا کچل کردی؟ گفت مدافع حرم باید موهایش را بزند. پسرم خیلی زود به آرزویش رسید. حمید دو ماه بعد از حضورش در جبهه مقاومت قبل از اتمام دوره سه ماهه اش به فیض شهادت نائل آمد. با خودم می گویم کاش برای یک بار هم که شده به مرخصی می آمد و از منطقه و جنگ و حال و هوای بچه های فاطمیون برایم صحبت می کرد، بعد شهید می شد، اما نمی دانم چه نموده بود که خداوند خیلی زود دعایش را اجابت کرد.

نماز برای سلامتی

پسرم وقتی تماس می گرفت دائم به من سفارش پدر و خواهر و برادرانش را می کرد. می گفت مادر مراقب هم باشید. من هر شب دو رکعت نماز برای اموات و دو رکعت نماز برای سلامتی شما می خوانم. خندیدم و گفتم حمیدجان ما باید برای سلامتی و صحت تو و همرزمانت و پیروزی در عملیات دعا کنیم و نماز بخوانیم. می گفت نه من برای شما می خوانم. می گفت خیالت راحت اینجا همه نمازهایمان سر موقع است و نماز قضا نداریم.

روپوش سفید

حمید از همان کودکی خوب و آرام بود. اصلاً دوست نداشت بیرون باشد همواره در خانه بود. می گفت مادر هر کاری در خانه دارید من انجام می دهم. وقتی برای مدرسه اش خوراکی می گذاشتم، نمی خورد. وقتی هم که پول می دادم خودش در مدرسه خوراکی تهیه کند انجام نمی داد. وقتی می گفتم چرا چیزی نمی خوری؟ می گفت مادرجان! نمی توانم خوراکی بخورم بچه ها من را نگاه نمایند این کار گناه دارد. من از حمیدم خیلی راضی ام.

راه رفتن هایش را از یاد نمی برم. 11 سال داشت و روپوش سفید مدرسه به تن می کرد و به مدرسه می رفت. همواره تا آخرین لحظه ای که از کوچه بپیچد و دیده نگردد نگاهش می کردم. خیلی قشنگ راه می رفت. وقتی به مدرسه می رفتم و سراغ درسش را می گرفتم همه معلم ها از او تعریف می کردند. هر لباسی که می پوشید به تنش می آمد. خوش لباس بود. وقتی شهید شده بود همشهری ها و همسایه ها همه ناراحت شده بودند و می گفتند ما تا به حال از سمت حمید آزار و اذیتی ندیدیم.

حقوق و مزایای میلیونی

بعد از شهادت پسرم بسیاری از همین بستگان و همشهری های خودمان به ما طعنه و کنایه زدند. حرف هایی که تا امروز هم گهگاهی می شنوم. خوب یادم هست یک روز قبل از اعزام حمید به سوریه و مدافع حرم شدنش، به او گفتم حمیدجان خیلی ها می گویند آن هایی که برای دفاع از حرم می فرایند، برای پول است. اگر تو هم بروی همین را می گویند. حمید رو به من کرد و گفت مادر چرا حرف مردم را گوش می کنی؟ اگر به خاطر پول باشد که همان حقوق خودم که کت و شلوار می دوزم و حدود 4 میلیون و 500 هزار تومان است کفایت می نماید. حمید گفت حرف مردم را گوش نکن. بعد از شهادت حمید وقتی برای فاتحه خوانی می آمدند اولین حرفی که می زدند این بود که حمید جوان بود، چرا اجازه دادید برود؟! من هم می گفتم مگر ما امام شهید نداشتیم؟ مگر شهدا جوان نبودند؟ من راضی هستم پدرش هم راضی است ان شاءالله حضرت زینب راضی باشد و شهادتش قبول باشد.

بعضی هم که گفتند حمید برای پول رفت آن ها نمی دانند که حمید برای رضای خدا و برای دفاع از حریم بی بی رفت. آن ها حتی نمی دانند حمید حقوقی که در سوریه دریافت می کرد را برای بچه های یتیم و شهید سوریه وسیله می خرید و برای آن ها هزینه می کرد. آن قدر کوته فکر هستند که نمی دانند حضرت زینب (س) به ما نیازی ندارد ولی حمید دوست داشت برود تا دفاع کند. جنگ رفتن و حضور در میدان معرکه جرئت می خواهد. بی بی زینب (س) این ها را طلبیده است که می فرایند. اتفاقاً یک روز قبل از اینکه اعزام گردد نشسته بودیم، با خودم گفتم حمید را بترسانم ببینم باز حرفی از رفتن می زند یا نه؟! گفتم حمیدجان داعشی ها دین و ایمان ندارند. اگر به اسارت دربیایی تو را اذیت می نمایند و سرت را می برند. گفت مادرجان من همه این ها را می دانم. می دانم چه بلایی سر آدم می آید، اما می خواهم بروم.

منبع : روزنامه جوان

بازگشت به صفحه رسانه ها

منبع: خبرگزاری تسنیم

به "حمید هر چه حقوق می گرفت خرج بچه ها یتیم سوری می کرد" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "حمید هر چه حقوق می گرفت خرج بچه ها یتیم سوری می کرد"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید